پدربزرگ, رفت و عطر شمعدونی ها کم رنگ شد. دیگه صدای نفس نفس زدن و خسخس های یک عزیز نمیاد. پدربزرگ, برای خودش خونهای خرید و برای همیشه زندگیش رو از ما جدا کرد، اما نمیدونم چرا در آن هوای سرد، کت و کلاه سبزش رو فراموش کرد؟
از چهره پدربزرگ, همیشه خندان و مهربون و مومن، همش یک قاب عکس جا مونده و یه صفحه شناسنامه که صفحاتش با مهر «باطل شد» ورق میخوره.
ادامه مطلب بوی محرم می آید ......
ما را در سایت بوی محرم می آید ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fmostafabarzy6 بازدید : 149 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 17:05